حیله و مکر بکار بردن. نیرنگ ساختن: و گر به جنگ نیاز آیدش بجان کوشد که گاه جستن از آنجا چگونه سازد رنگ. فرخی (از آنندراج). چه فسون ساختند و باز چه رنگ آسمان کبود و آب چو رنگ. فرخی
حیله و مکر بکار بردن. نیرنگ ساختن: و گر به جنگ نیاز آیدش بجان کوشد که گاه جستن از آنجا چگونه سازد رنگ. فرخی (از آنندراج). چه فسون ساختند و باز چه رنگ آسمان کبود و آب چو رنگ. فرخی
زایل شدن رنگ. (از آنندراج). رنگ باختن. رنگ رفتن. رنگ جهیدن. رنگ پریدن. رجوع به همین ماده ها شود: پسر کآنهمه شوکت و پایه دید پدر را بغایت فرومایه دید خیالش بگردید و رنگش بریخت ز هیبت به بیغوله ای در گریخت. سعدی (بوستان از بهار عجم). چه گلها می توان چید از دل بیطاقت عاشق در آن محفل که رنگ از چهرۀ تصویر می ریزد. صائب (از بهار عجم). ز یاد آن ستمگر از رخ من رنگ می ریزد دل این شیشۀ نازک ز نام سنگ می ریزد. صائب (از بهار عجم). می چنان دشمن شرم است که گر سایۀ تاک بر سر حسن فتد رنگ حنا می ریزد. صائب (از آنندراج). ، طرح عمارت افکندن و بنای کار گذاشتن. (غیاث اللغات) (از آنندراج) : کی بود در سوختن نسبت به من خاشاک را رنگ آتشخانه ازخاکستر من ریختند. سلیم (از آنندراج). عشق از خاکستر ما ریخت رنگ آسمان این شرار شوق اول در دل آدم گرفت. صائب (از آنندراج). مدار دست ز تعمیر دل دراین موسم که ریخت لاله و گل رنگ شادمانی را. صائب (از آنندراج). - رنگ کاری ریختن، شروع به کار کردن. (از آنندراج)
زایل شدن رنگ. (از آنندراج). رنگ باختن. رنگ رفتن. رنگ جهیدن. رنگ پریدن. رجوع به همین ماده ها شود: پسر کآنهمه شوکت و پایه دید پدر را بغایت فرومایه دید خیالش بگردید و رنگش بریخت ز هیبت به بیغوله ای در گریخت. سعدی (بوستان از بهار عجم). چه گلها می توان چید از دل بیطاقت عاشق در آن محفل که رنگ از چهرۀ تصویر می ریزد. صائب (از بهار عجم). ز یاد آن ستمگر از رخ من رنگ می ریزد دل این شیشۀ نازک ز نام سنگ می ریزد. صائب (از بهار عجم). می چنان دشمن شرم است که گر سایۀ تاک بر سر حسن فتد رنگ حنا می ریزد. صائب (از آنندراج). ، طرح عمارت افکندن و بنای کار گذاشتن. (غیاث اللغات) (از آنندراج) : کی بود در سوختن نسبت به من خاشاک را رنگ آتشخانه ازخاکستر من ریختند. سلیم (از آنندراج). عشق از خاکستر ما ریخت رنگ آسمان این شرار شوق اول در دل آدم گرفت. صائب (از آنندراج). مدار دست ز تعمیر دل دراین موسم که ریخت لاله و گل رنگ شادمانی را. صائب (از آنندراج). - رنگ کاری ریختن، شروع به کار کردن. (از آنندراج)
آنکه یا آنچه رنگش را باخته باشد. کسی که رنگ چهره اش از ترس یا خشم یا بیماری پریده و بیرنگ شده باشد. رنگ پریده. رجوع به رنگ باختن و رنگ پریدن و رنگ پریده شود
آنکه یا آنچه رنگش را باخته باشد. کسی که رنگ چهره اش از ترس یا خشم یا بیماری پریده و بیرنگ شده باشد. رنگ پریده. رجوع به رنگ باختن و رنگ پریدن و رنگ پریده شود
رنجه داشتن. رنجه کردن. رنجانیدن. رجوع به ترکیبات مزبور شود. - رنجه ساختن پا، قدم رنجه کردن. (آنندراج). رجوع به قدم رنجه کردن ذیل رنجه کردن شود: مساز خنده دگر رنجه پا که جای تو نیست لب ملول نظیری که وقت شیون شد. نظیری نیشابوری (از آنندراج)
رنجه داشتن. رنجه کردن. رنجانیدن. رجوع به ترکیبات مزبور شود. - رنجه ساختن پا، قدم رنجه کردن. (آنندراج). رجوع به قدم رنجه کردن ذیل رنجه کردن شود: مساز خنده دگر رنجه پا که جای تو نیست لب ملول نظیری که وقت شیون شد. نظیری نیشابوری (از آنندراج)
رنگ باختن. رنگ پریدن. بیرنگ شدن. رنگ گریختن. رنگ ریختن. رجوع به همین ماده ها شود: تا دیده عقد گوهرغلطان گسیخته رنگ عذار سبحۀ مرجان گسیخته. محمدسعید اشرف (از آنندراج). تا بند از نقاب بت ما گسیخته از شرم رنگ صورت دیبا گسیخته. محمدسعید اشرف (از آنندراج). چو بگسیخت رنگ کسی از خمار رفو می کنی با می خوشگوار. ملا طغرا (از بهار عجم)
رنگ باختن. رنگ پریدن. بیرنگ شدن. رنگ گریختن. رنگ ریختن. رجوع به همین ماده ها شود: تا دیده عقد گوهرغلطان گسیخته رنگ عذار سبحۀ مرجان گسیخته. محمدسعید اشرف (از آنندراج). تا بند از نقاب بت ما گسیخته از شرم رنگ صورت دیبا گسیخته. محمدسعید اشرف (از آنندراج). چو بگسیخت رنگ کسی از خمار رفو می کنی با می خوشگوار. ملا طغرا (از بهار عجم)
درنگ کردن. سهل انگاری کردن. مماطله. تأخیر کردن. سستی کردن: به هر سو یکی نامه ای کن دراز بسیچیده باش و درنگی مساز. فردوسی. ز چیزی که گفتی درنگی مساز که بودن بدین شارسان شد دراز. فردوسی. که ما را به دیدارت آمد نیاز برآرای کار و درنگی مساز. فردوسی. ، ایستادگی کردن. استقامت و پایداری نشان دادن: نه ایدر همی ماند خواهی دراز بسیجیده باش و درنگی مساز. فردوسی
درنگ کردن. سهل انگاری کردن. مماطله. تأخیر کردن. سستی کردن: به هر سو یکی نامه ای کن دراز بسیچیده باش و درنگی مساز. فردوسی. ز چیزی که گفتی درنگی مساز که بودن بدین شارسان شد دراز. فردوسی. که ما را به دیدارت آمد نیاز برآرای کار و درنگی مساز. فردوسی. ، ایستادگی کردن. استقامت و پایداری نشان دادن: نه ایدر همی ماند خواهی دراز بسیجیده باش و درنگی مساز. فردوسی
رسن تابیدن، مساحی کردن. اندازه گرفتن. (یادداشت مؤلف). پیمودن. (از آنندراج) : به چاه سیصد باز اندرم من از غم او عطای میر رسن ساختم ز سیصد باز. شاکر بخاری. چونان که گر خواهی در بادیه سازی ازو ژرف چهی را رسن. فرخی. بدینگونه مساح منزل شناس ز ساحل به ساحل گرفتی قیاس گه این را گه آن را رسن ساختی خطر بین کز انسان رسن تاختی. (از آنندراج). و رجوع به مادۀ رسن تاختن شود
رسن تابیدن، مساحی کردن. اندازه گرفتن. (یادداشت مؤلف). پیمودن. (از آنندراج) : به چاه سیصد باز اندرم من از غم او عطای میر رسن ساختم ز سیصد باز. شاکر بخاری. چونان که گر خواهی در بادیه سازی ازو ژرف چهی را رسن. فرخی. بدینگونه مساح منزل شناس ز ساحل به ساحل گرفتی قیاس گه این را گه آن را رسن ساختی خطر بین کز انسان رسن تاختی. (از آنندراج). و رجوع به مادۀ رسن تاختن شود
صف بستن. رده بستن. صف کشیدن. در صف درآمدن. بردیف ایستادن: دو لشکر رده ساختند از دو سوی جهان گشت پر گرد پرخاشجوی. اسدی. بزرگان رده ساخته بر چمن میان سنبل و شنبلید و سمن. اسدی
صف بستن. رده بستن. صف کشیدن. در صف درآمدن. بردیف ایستادن: دو لشکر رده ساختند از دو سوی جهان گشت پر گرد پرخاشجوی. اسدی. بزرگان رده ساخته بر چمن میان سنبل و شنبلید و سمن. اسدی
آمادۀ جنگ شدن. اسباب رزم ساختن. فراهم کردن ابزار جنگ. به جنگ پرداختن. جنگ کردن. رزم کردن. جنگیدن: من و گرز چوبینۀ بدنشان شما رزم سازید با سرکشان. فردوسی
آمادۀ جنگ شدن. اسباب رزم ساختن. فراهم کردن ابزار جنگ. به جنگ پرداختن. جنگ کردن. رزم کردن. جنگیدن: من و گرز چوبینۀ بدنشان شما رزم سازید با سرکشان. فردوسی
حیله ساختن. حیله کردن. تدبیر کردن: دل شیرین حساب شیر میکرد چه فن سازد، در آن تدبیر میکرد. نظامی. بی بخت چه فن سازم تا برخورم از وصلت بیمایه زبون باشد هرچند که بستیزد. سعدی
حیله ساختن. حیله کردن. تدبیر کردن: دل شیرین حساب شیر میکرد چه فن سازد، در آن تدبیر میکرد. نظامی. بی بخت چه فن سازم تا برخورم از وصلت بیمایه زبون باشد هرچند که بستیزد. سعدی
شرمنده شدن و خجالت کشیدن. (برهان قاطع) (غیاث اللغات) (از فرهنگ فارسی معین). در مقام انفعال گفته میشود. (آنندراج) ، شرمنده کردن و خجالت دادن. (لغت محلی شوشتر). در وقت اعراض و بی التفاتی بچیزی رو را بوضعی که آثار ناخوشی از او عیان باشد می سازند و در مقام انفعال گفته میشود. (از آنندراج). کنایه از شرمنده کردن و خجالت دادن باشد. (لغت محلی شوشتر) ، تصویر نوشتن. (غیاث اللغات)
شرمنده شدن و خجالت کشیدن. (برهان قاطع) (غیاث اللغات) (از فرهنگ فارسی معین). در مقام انفعال گفته میشود. (آنندراج) ، شرمنده کردن و خجالت دادن. (لغت محلی شوشتر). در وقت اعراض و بی التفاتی بچیزی رو را بوضعی که آثار ناخوشی از او عیان باشد می سازند و در مقام انفعال گفته میشود. (از آنندراج). کنایه از شرمنده کردن و خجالت دادن باشد. (لغت محلی شوشتر) ، تصویر نوشتن. (غیاث اللغات)
دارای رنگ بودن: از آن عاشق به آتشهای رنگارنگ می سوزد که آن روی لطیف از هر نگه رنگی دگر دارد. صائب (از آنندراج). ، بهره و نصیب داشتن از چیزی. رنگ جستن. (آنندراج). رجوع به رنگ ذیل معنی بهره و نصیب شود: مرا دل ده که من سنگی ندارم ز تو جز خون دل رنگی ندارم. امیرخسرو دهلوی (از آنندراج). ز خون ما نگردد تیغ رنگین سلیم از ما کسی رنگی ندارد. محمدقلی سلیم (از بهار عجم). ز عشق رنگ نداری به دوست رو منما سرشک اگر ز رخت رنگ کهربا نگرفت. کلیم (از بهار عجم)
دارای رنگ بودن: از آن عاشق به آتشهای رنگارنگ می سوزد که آن روی لطیف از هر نگه رنگی دگر دارد. صائب (از آنندراج). ، بهره و نصیب داشتن از چیزی. رنگ جُستن. (آنندراج). رجوع به رنگ ذیل معنی بهره و نصیب شود: مرا دل ده که من سنگی ندارم ز تو جز خون دل رنگی ندارم. امیرخسرو دهلوی (از آنندراج). ز خون ما نگردد تیغ رنگین سلیم از ما کسی رنگی ندارد. محمدقلی سلیم (از بهار عجم). ز عشق رنگ نداری به دوست رو منما سرشک اگر ز رخت رنگ کهربا نگرفت. کلیم (از بهار عجم)
تأخیر و تأنی کردن. مولیدن. کندی نمودن: چو سازی درنگ اندر این جای تنگ شود تنگ بر تو سرای درنگ. فردوسی. من اینک پس اندر چو باد دمان بیایم نسازم درنگ و زمان. فردوسی. سپهدار گفتا چه سازی درنگ بیارای رفتن پذیره به جنگ. اسدی. ، اقامت کردن. توقف کردن: چو آید بر این باش و مسگال جنگ چو خواهی که ایدر نسازددرنگ. فردوسی. بدان تا برادر بترسد ز جنگ چو تنها بماند نسازد درنگ. فردوسی. ، دقت کردن. تأمل کردن: که دانا به هر کار سازد درنگ سر اندر نیارد به پیکار تنگ. فردوسی
تأخیر و تأنی کردن. مولیدن. کندی نمودن: چو سازی درنگ اندر این جای تنگ شود تنگ بر تو سرای درنگ. فردوسی. من اینک پس اندر چو باد دمان بیایم نسازم درنگ و زمان. فردوسی. سپهدار گفتا چه سازی درنگ بیارای رفتن پذیره به جنگ. اسدی. ، اقامت کردن. توقف کردن: چو آید بر این باش و مَسْگال جنگ چو خواهی که ایدر نسازددرنگ. فردوسی. بدان تا برادر بترسد ز جنگ چو تنها بماند نسازد درنگ. فردوسی. ، دقت کردن. تأمل کردن: که دانا به هر کار سازد درنگ سر اندر نیارد به پیکار تنگ. فردوسی
پریدن رنگ از ترس و بیم. زرد شدن رنگ چهره از ترس. رنگ پریدن. رجوع به رنگ پریدن شود: رنگ می بازد ز نام بوسه یاقوت لبش از اشارت آب می گردد هلال غبغبش. صائب (از آنندراج). باختم رنگ، شب وصل تو چون روی نمود چهره ام زرد شد از پرتو مهتابی خویش. ناصرعلی (از بهار عجم)
پریدن رنگ از ترس و بیم. زرد شدن رنگ چهره از ترس. رنگ پریدن. رجوع به رنگ پریدن شود: رنگ می بازد ز نام بوسه یاقوت لبش از اشارت آب می گردد هلال غبغبش. صائب (از آنندراج). باختم رنگ، شب وصل تو چون روی نمود چهره ام زرد شد از پرتو مهتابی خویش. ناصرعلی (از بهار عجم)
ساخته چنگ. چنگ کوک شده و آماده برای نواختن. بین شعرا معروف و مشهور است: به پردلی و به مردی همه نگهدارد نگاهداشتنی ساخته چو ساخته چنگ. فرخی (آنندراج) (انجمن آرا). رجوع به ساخته چنگ شود
ساخته چنگ. چنگ کوک شده و آماده برای نواختن. بین شعرا معروف و مشهور است: به پردلی و به مردی همه نگهدارد نگاهداشتنی ساخته چو ساخته چنگ. فرخی (آنندراج) (انجمن آرا). رجوع به ساخته چنگ شود