جدول جو
جدول جو

معنی رنگ ساختن - جستجوی لغت در جدول جو

رنگ ساختن
(تَ مَ مُ کَ دَ)
حیله و مکر بکار بردن. نیرنگ ساختن:
و گر به جنگ نیاز آیدش بجان کوشد
که گاه جستن از آنجا چگونه سازد رنگ.
فرخی (از آنندراج).
چه فسون ساختند و باز چه رنگ
آسمان کبود و آب چو رنگ.
فرخی
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از نیرنگ ساختن
تصویر نیرنگ ساختن
حیله کردن، فریب دادن، کلک زدن، کید آوردن، غدر داشتن، گول زدن، پشت هم اندازی کردن، گربه شانه کردن، تبندیدن، تنبل ساختن، غدر اندیشیدن، نارو زدن، فریفتن، دستان آوردن، چپ رفتن، اورندیدن، حقّه زدن، ترفند کردن، غدر کردن، خدعه کردن، مکر کردن، مکایدت کردن، سالوسی کردن، شید آوردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از رنگ باختن
تصویر رنگ باختن
کنایه از از دست دادن رنگ چهره از ترس یا علت دیگر، کم رنگ شدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از رنگ باخته
تصویر رنگ باخته
ویژگی کسی که رنگ چهره اش از ترس، بیماری یا علت دیگر پریده باشد، پریده رنگ، کم رنگ شده، کهنه
فرهنگ فارسی عمید
(تَ مَتْ تُ گِ رِ / رَ تَ)
زایل شدن رنگ. (از آنندراج). رنگ باختن. رنگ رفتن. رنگ جهیدن. رنگ پریدن. رجوع به همین ماده ها شود:
پسر کآنهمه شوکت و پایه دید
پدر را بغایت فرومایه دید
خیالش بگردید و رنگش بریخت
ز هیبت به بیغوله ای در گریخت.
سعدی (بوستان از بهار عجم).
چه گلها می توان چید از دل بیطاقت عاشق
در آن محفل که رنگ از چهرۀ تصویر می ریزد.
صائب (از بهار عجم).
ز یاد آن ستمگر از رخ من رنگ می ریزد
دل این شیشۀ نازک ز نام سنگ می ریزد.
صائب (از بهار عجم).
می چنان دشمن شرم است که گر سایۀ تاک
بر سر حسن فتد رنگ حنا می ریزد.
صائب (از آنندراج).
، طرح عمارت افکندن و بنای کار گذاشتن. (غیاث اللغات) (از آنندراج) :
کی بود در سوختن نسبت به من خاشاک را
رنگ آتشخانه ازخاکستر من ریختند.
سلیم (از آنندراج).
عشق از خاکستر ما ریخت رنگ آسمان
این شرار شوق اول در دل آدم گرفت.
صائب (از آنندراج).
مدار دست ز تعمیر دل دراین موسم
که ریخت لاله و گل رنگ شادمانی را.
صائب (از آنندراج).
- رنگ کاری ریختن، شروع به کار کردن. (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(اَ رَ تَ / تِ)
آنکه یا آنچه رنگش را باخته باشد. کسی که رنگ چهره اش از ترس یا خشم یا بیماری پریده و بیرنگ شده باشد. رنگ پریده. رجوع به رنگ باختن و رنگ پریدن و رنگ پریده شود
لغت نامه دهخدا
(تَ لَ شُ دَ)
رنجه داشتن. رنجه کردن. رنجانیدن. رجوع به ترکیبات مزبور شود.
- رنجه ساختن پا، قدم رنجه کردن. (آنندراج). رجوع به قدم رنجه کردن ذیل رنجه کردن شود:
مساز خنده دگر رنجه پا که جای تو نیست
لب ملول نظیری که وقت شیون شد.
نظیری نیشابوری (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(تَ مَلْ لُ گُ تَ)
رنگین شدن. دارای رنگ شدن. رنگی شدن. (بهار عجم) :
از می شه بس که رخش یافت رنگ
کرد فراموش خورشهای بنگ.
امیرخسرو (در تعریف فیل از بهار عجم)
لغت نامه دهخدا
(تَ کَ دَ)
رنگ باختن. رنگ پریدن. بیرنگ شدن. رنگ گریختن. رنگ ریختن. رجوع به همین ماده ها شود:
تا دیده عقد گوهرغلطان گسیخته
رنگ عذار سبحۀ مرجان گسیخته.
محمدسعید اشرف (از آنندراج).
تا بند از نقاب بت ما گسیخته
از شرم رنگ صورت دیبا گسیخته.
محمدسعید اشرف (از آنندراج).
چو بگسیخت رنگ کسی از خمار
رفو می کنی با می خوشگوار.
ملا طغرا (از بهار عجم)
لغت نامه دهخدا
(تَ عَنْ نُ زَ دَ)
شکاف یا سوراخ ایجاد کردن. سوراخ پدید آوردن:
یلان سینه را گفت کای سرفراز
به دیوار باغ اندرون رخنه ساز.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(پَ / پِ زَ دَ)
درنگ کردن. سهل انگاری کردن. مماطله. تأخیر کردن. سستی کردن:
به هر سو یکی نامه ای کن دراز
بسیچیده باش و درنگی مساز.
فردوسی.
ز چیزی که گفتی درنگی مساز
که بودن بدین شارسان شد دراز.
فردوسی.
که ما را به دیدارت آمد نیاز
برآرای کار و درنگی مساز.
فردوسی.
، ایستادگی کردن. استقامت و پایداری نشان دادن:
نه ایدر همی ماند خواهی دراز
بسیجیده باش و درنگی مساز.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(تَ قَبْ بُ کَ دَ)
رسن تابیدن، مساحی کردن. اندازه گرفتن. (یادداشت مؤلف). پیمودن. (از آنندراج) :
به چاه سیصد باز اندرم من از غم او
عطای میر رسن ساختم ز سیصد باز.
شاکر بخاری.
چونان که گر خواهی در بادیه
سازی ازو ژرف چهی را رسن.
فرخی.
بدینگونه مساح منزل شناس
ز ساحل به ساحل گرفتی قیاس
گه این را گه آن را رسن ساختی
خطر بین کز انسان رسن تاختی.
(از آنندراج).
و رجوع به مادۀ رسن تاختن شود
لغت نامه دهخدا
(تَ یَ کَ دَ)
صف بستن. رده بستن. صف کشیدن. در صف درآمدن. بردیف ایستادن:
دو لشکر رده ساختند از دو سوی
جهان گشت پر گرد پرخاشجوی.
اسدی.
بزرگان رده ساخته بر چمن
میان سنبل و شنبلید و سمن.
اسدی
لغت نامه دهخدا
(تَ خُ وَ دَ)
آمادۀ جنگ شدن. اسباب رزم ساختن. فراهم کردن ابزار جنگ. به جنگ پرداختن. جنگ کردن. رزم کردن. جنگیدن:
من و گرز چوبینۀ بدنشان
شما رزم سازید با سرکشان.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(لِ کَ دَ)
حیله ساختن. حیله کردن. تدبیر کردن:
دل شیرین حساب شیر میکرد
چه فن سازد، در آن تدبیر میکرد.
نظامی.
بی بخت چه فن سازم تا برخورم از وصلت
بیمایه زبون باشد هرچند که بستیزد.
سعدی
لغت نامه دهخدا
(تَ کَ دَ)
شرمنده شدن و خجالت کشیدن. (برهان قاطع) (غیاث اللغات) (از فرهنگ فارسی معین). در مقام انفعال گفته میشود. (آنندراج) ، شرمنده کردن و خجالت دادن. (لغت محلی شوشتر). در وقت اعراض و بی التفاتی بچیزی رو را بوضعی که آثار ناخوشی از او عیان باشد می سازند و در مقام انفعال گفته میشود. (از آنندراج). کنایه از شرمنده کردن و خجالت دادن باشد. (لغت محلی شوشتر) ، تصویر نوشتن. (غیاث اللغات)
لغت نامه دهخدا
(تَ مَتْ تُ بَ گِ رِ / رَ تَ)
دارای رنگ بودن:
از آن عاشق به آتشهای رنگارنگ می سوزد
که آن روی لطیف از هر نگه رنگی دگر دارد.
صائب (از آنندراج).
، بهره و نصیب داشتن از چیزی. رنگ جستن. (آنندراج). رجوع به رنگ ذیل معنی بهره و نصیب شود:
مرا دل ده که من سنگی ندارم
ز تو جز خون دل رنگی ندارم.
امیرخسرو دهلوی (از آنندراج).
ز خون ما نگردد تیغ رنگین
سلیم از ما کسی رنگی ندارد.
محمدقلی سلیم (از بهار عجم).
ز عشق رنگ نداری به دوست رو منما
سرشک اگر ز رخت رنگ کهربا نگرفت.
کلیم (از بهار عجم)
لغت نامه دهخدا
(تَ کَ دَ)
مطیع ساختن. فرمانبردار کردن. بزیر فرمان درآوردن. نرم کردن:
عاقبت رام سازمت بفسون
تو پری خوی و من پری خوانم.
مسیح کاشی (از ارمغان آصفی)
لغت نامه دهخدا
(پَ / پِ کَ دَ)
تأخیر و تأنی کردن. مولیدن. کندی نمودن:
چو سازی درنگ اندر این جای تنگ
شود تنگ بر تو سرای درنگ.
فردوسی.
من اینک پس اندر چو باد دمان
بیایم نسازم درنگ و زمان.
فردوسی.
سپهدار گفتا چه سازی درنگ
بیارای رفتن پذیره به جنگ.
اسدی.
، اقامت کردن. توقف کردن:
چو آید بر این باش و مسگال جنگ
چو خواهی که ایدر نسازددرنگ.
فردوسی.
بدان تا برادر بترسد ز جنگ
چو تنها بماند نسازد درنگ.
فردوسی.
، دقت کردن. تأمل کردن:
که دانا به هر کار سازد درنگ
سر اندر نیارد به پیکار تنگ.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(تُ/ تُ رُ رو شُ دَ)
درست کردن راه. ساختن راه. راهسازی. و رجوع به راهسازی شود
لغت نامه دهخدا
(تِ گِ / تِ لِ زَ دَ)
پریدن رنگ از ترس و بیم. زرد شدن رنگ چهره از ترس. رنگ پریدن. رجوع به رنگ پریدن شود:
رنگ می بازد ز نام بوسه یاقوت لبش
از اشارت آب می گردد هلال غبغبش.
صائب (از آنندراج).
باختم رنگ، شب وصل تو چون روی نمود
چهره ام زرد شد از پرتو مهتابی خویش.
ناصرعلی (از بهار عجم)
لغت نامه دهخدا
(تَ مَدْ دُ تَ)
رنگ بردن. (آنندراج). رجوع به رنگ بردن شود:
با تف سینه ساختم طرۀ ناله آتشین
رنگ ترانه با رخ بانگ هزار سوختم.
طالب آملی (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(نَ بَ)
گرفتار کردن. پای بند ساختن:
بر آن دل شد که لعبی چند سازد
بگیرد شاه نو را بند سازد.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(چَ گِ تَ / تِ)
ساخته چنگ. چنگ کوک شده و آماده برای نواختن. بین شعرا معروف و مشهور است:
به پردلی و به مردی همه نگهدارد
نگاهداشتنی ساخته چو ساخته چنگ.
فرخی (آنندراج) (انجمن آرا).
رجوع به ساخته چنگ شود
لغت نامه دهخدا
(تَ دَ)
راه ساختن. رجوع به راه ساختن و راه سازی شود، ظاهراً کنایه از ره پیمودن و طی طریق کردن:
ز یک روزه، دوروزه ره ساختن
به ازاسب کشتن ز بس تاختن.
اسدی
لغت نامه دهخدا
تصویری از رنگ باخته
تصویر رنگ باخته
کمرنگ شده پریده رنگ (صورت و غیره)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رام ساختن
تصویر رام ساختن
فرمانبردار کردن، نرم کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بند ساختن
تصویر بند ساختن
پای بند ساختن، گرفتار کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رو ساختن
تصویر رو ساختن
شرمنده شدن و خجالت کشیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نو ساختن
تصویر نو ساختن
تازه بنا کردن، تعمیر کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رنگ باختن
تصویر رنگ باختن
کمرنگ شدن پریدگی رنگ (صورت و غیره)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بنگ ساختن
تصویر بنگ ساختن
تهیه کردن بنگ، فریب دادن، دل ربودن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رخت ساختن
تصویر رخت ساختن
((~. تَ))
آماده شدن، آماده سفر شدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از رنگ باختن
تصویر رنگ باختن
((~. تَ))
بی رنگ شدن
فرهنگ فارسی معین
پریده رنگ، رنگ پریده، رنگ ورورفته، کم رنک
فرهنگ واژه مترادف متضاد